مامان منو صدا کرد و سه تایی رو مبلا نشستیم.من و مامان منتظر بودیم ک بابا ی چیزی بگه....
من_بابا ظاهرا تو میدونی آیسان کجاست
بابا_اره میدونم
مامان_ خب بگو کجاس بریم بیاریمش...
بابا_هرگز نمیشه برش گردوند
رنگ مامان پرید.من_بابا چرا درست و حسابی توضیح نمیدی؟آیسان کجاس؟
بابا_خیلی خب اروم باشین الان میگم...فروختمش به شریکم......البته نمیدونم اونجاس یا نه
مامان_ینییییی چی فروختیش؟مگه اون دختر تو نبود؟
بابا_نه نبود .حالا هم بیاین میخام بهش زنگ بزنم مطمئن شم که اونجاس...
و گوشیو برداشت زنگ زد بعد از چند بوق برداشت صدایی مردونه گف:به به سلام اقا فرهاد چ عجب یادی از ما کردین
بابا_سلام ساتیار آیسان پیش توئه؟؟؟؟؟
اون اقائه ک اسمش ساتیار بود_اره اینجاس اتفاقا تازه ازپیشش برگشتم میخای باهاش صحبت کنی؟؟؟
من با حرکاتم به بابا فهموندم بگه آره
بعد ساتیار ازاون ور خط یکیو صدا کرد برن بیارنش.همینجوری با بابا حرف میزد بعد 5دیقه اوردنش
ساتیار_خب خب اومد آیسان بیا بابات صدارو گزاشتم رو ایفون
ایسان_اون بابای من نیست
من و مامان و بابا چشمامون گرد شد بابا_ایسان جان ...
ایسان نذاشت بابا حرف بزنه بلافاصله گفت_بهتره ازاین صفت ها برای من به کار نبرین
من طاقتم تموم شد و گفتم_ایسان اجی خوبی؟
آیسان_آره دادا قلابی.مامان میدونم صدامو میشنوی ازت ممنونم که ازم نگه داری کردی.داداش جون دلم برات تنگ میشه دلم برا همتون تنگ میشه ولی تو بابای قلابی هرگز نمیبخشمت...
و ساتیار گوشیو قطع کرد و فقط صدای بوق بود ک ب گوشم رسید با عصبانیت پاشدم رفتم اتاقم سریع لباسامو عوض کردم اومدم بیرون.میخاستم از در اتاق آیسان رد شم ک متوجه شدم از دیروز ک نیس نرفتم اتاقش....
در اتاقشو باز کردم ب سمت میز تحریرش رفتم گوشیشو ک از دیروز ک شماره هلیا رو گرفتم همونجا گذاشتمش برداشتمش و اومدم بیرون
از پله ها اومدم پایین کفشامو پوشیدم میخاستم برم ک مامانم گفت_ارمان کجا؟من_میرم بمیرم و درو محکم بستم اومدم بیرون ماشینو روشن کردم و ب سمت خونه دوستم فرزاد رفتم تو راه همش با خودم میگفتم عجب نامرد این بابای من..معلوم بود دوستش نداره آیسانو.....
رسیدم دم در اپارتمان فرزاد ماشینو پارک کردم و زنگ خونشو زدم_الووووووو.زدم زیر خنده_وای دیوونه الو نه کیهههه.فرزاد_عه تویی؟بپر بالا
درو باز کرد ورفتم.ب خوبی ازم استقبال کرد.
فرزاد_چته دادا دپرسی
من_الان حوصله توضیح ندارم
و رو کاناپه دراز کشیدم و درجا خوابم برد...
با تکون های هولناک فرزاد بیدار شدم_چته برار؟؟؟؟؟؟
فرزاد با نگرانی گفت_بابات زنگ زد گفت مامانت حالش بد شده جون من بگو قضیه چیه
من وحشتزده_وای خدایااااااااااا همینو کم داشتم حالا نگفت کدوم بیمارستانه؟؟؟؟
فرزاد_چرا گفت بیمارستان(...)
کتمو برداشتم که برم فرزاد گفت_برار صبرکو مونم بیام
من_بدو فقط
و باهم رفتیم سوار ماشین شدیم تو راه هم ماجرا رو برای فرزاد تعریف کردم....
نظرات شما عزیزان:

پاسخ:are
پاسخ:آره^____^

http://313yarimam.loxblog.ir/
بعد بذاری واگرنه کار نمیکنه
پاسخ:ok
امیدوارم خوشت بیاد ازش
میتونی بری وبمو کدشو برداری
اگه مشکلی داشت بگو درستش کنم
پاسخ:باشه یه دنیا ممنون
اگه خوبه بهم بگو تا درستش کنم
http://8pic.ir/images/97icvxqdi92nvu9zn5tq.jpg
پاسخ:عالیه مرسییییییییی درستش کن

.gif)
.gif)
پاسخ:فقط برا این که خوشحال بشی این شوورتو گزاشتم شخصیت
برای اینکه بدونی چه چیزایی درست میکنم و چه چیزایی لازم دارم
توی پست ثابت روی عکس سفارشات کلیک کن
مرسی از اینکه سر زدی
پاسخ:خواهش میکنم
پاسخ:اوکی
.gif)
.gif)
پاسخ:حتما سر میزنم همین الان ولی سرعت نتم پایینه دیر وامیشه :(
به من سر بزن و هر کدی که خواستی رایگان سفارش بده
پاسخ:سلام.باوشه
.gif)
.gif)
راستی کلاس چندمی؟
پاسخ:سلام.ممنون 7